(فجر بی پگاه)
در پاسخ پدر ، که مرا قبله گه بدی
گویم من این چکامه ز اندوه لابُدی
گفتا به خیرِ مقدمِ آن سبط :
(ای روح حق به پیکر ایران خوش آمدی)
امّا به گِل ، فرو شده کِشتیِ انقلاب
اکنون که عمر ما شده از جورِ غم تباه.
در دل نمانده است جز افسوس و رنج و آه
در صبح چارمین دههٔ فجرِ بی پگاه
ویرانتر است کشور ما از زمان شاه
هر چند عدهای شده امروزه کامیاب
چل سال چون گذشت از آن لحظهٔ ورود
حتی یکی ز وعده ، به لوح عمل نبود
ِ وطن دوباره زرِ میهنام ربود
لعنت نشسته روی زبان جای هر درود
زیرا به چهرهاش زده دشمن کنون نقاب
آیا چگونه یاد به نیکی کنم ز فجر؟
وقتی که ملتی شده اکنون قرین زجر
محنت ز در درآمد و راحت نموده هَجر
پاداش، سهم خائن و بر ما غم است اَجر
آویختند ملت بیچاره بر طناب
این ملتی که دار و ندارش به باد رفت
در وقت انقلاب، به رزم و جهاد رفت
آیا چگونه شور حضورش ز یاد رفت؟
بی شک به دست ظالم و اهل عناد رفت
گویی که غرق، گشته دیانت به بحرِ خواب
هر کس که دم زند ز حقیقت نه دشمن است
زیرا اساس حق ، ز عدالت مُدوّن است
دشمن کسی بوَد که به تضییع میهن است
ظلمی که پا گرفته عیان و مبرهن است
این ظلمها چگونه به تعبیر، شد حباب؟
وقتی نفس بریده تورّم ، ز ملتی.
درمانده گشتهایم ازین بی عدالتی
بر چهره، غم نشسته به هر شکل و حالتی
ای بیخبر چگونه تو بر تخت دولتی؟!
آیا سکوت نیست سؤالات بی جواب؟
در مجلسی که نیست کسی دافع بشر
کِی میکند به توده ی درماندگان نظر؟
شبگیر گشته ایم درین شام بی سحر
خورشید هم نمیشود افسوس جلوه گر
ماییم و این شب و غم و این ظلم بیحساب
گویی درین وطن نبوَد کس به فکر کس
وقتی که ، کرده به تن جامهٔ عسس
سیمرغ کشورم شده مغلوب ، بر مگس
جایی که گُل فتاده و اِستاده خار و خس
آیا چسان به دل نبوَد بیم و اضطراب؟
یارب! به خلق زارو ستمدیده کن نظر
بنما رها ، ز بند مکافاتِ مستمر
رسوا نما ستمگر و ظالم به رهگذر
لطفی نما، که باز رسد موسم ظفر
کن کاخ ظلم و زهد ریا را ز بن خراب
(ساقی) اگرچه در شب ماتم نشستهای
از دست ظلم دولت تدبیر ، خستهای
تبعیض دیدهای و ز غم، دلشکستهای
وقتی که دل به حضرت دادار بستهای
صبحی رسد که ظلم شود غرق، در عذاب
سید محمدرضا شمس (ساقی)
(بیدار شو)
ای شاعر غافل شده از خویش بپاخیز
شمشیر قلم را پس از این تیز نما ، تیز
چل برگ بهاران شده چل قصه ی پاییز
آفت زده از باغ وطن ، تا سر جالیز
یعنی که رسیدهست تو را موسم پیکار
تا کی غزل و مدحیه و فَصلیه گویی
در این همه تکرار مکرر چه بجویی؟
یک عمر سرودی فقط از سلسله مویی
در بند تغافل شدهای حبس و نگویی :
یک شعر که حرف دل خلقیست گرفتار
از کرببلا گفتی و از حق نسرودی
گر با خبر از علت ایثار ، تو بودی
غافل ز ستمکاری اشرار ، نبودی
از گریه فقط گفتی و در خویش غنودی
گو از هدف خیزش آن خسرو ابرار
برگیر قلم را به کف و فکر دگر کن
با دیده ی دل بنگر و بر خلق نظر کن
بیرون بزن از مأمن آرام و خطر کن
این خاک مصیبت زده را زیر و زبر کن
بیرون بکش این خلق گرفتار ، از آوار
ما غرق فناییم ، به دریای تلاطم
تو محو خیالات به اوصاف توهم
خود را مشکن بر سر بازار ترحم
بشکن قلمی را که ندارد غم مردم
امروزه ندارد سخن پوچ ، خریدار
وقتی که نداری خبر از کوچه و برزن
هی دم زنی از عاشقی و عشق مطنطن
گر هست تو را دغدغه ی مردم و میهن
از درد و غم و غصه بگو هم سخن من!
حق را بنما با قلم عدل ، پدیدار
کشور به فنا رفت و تو غافل ز کسانی
آتش زده بر خیمه ی این ملک ، گرانی
در خاک ادب ، بذر تجاهل ، نفشانی
بس کن ز غزل گفتن و کن پرده درانی
خود را نفروشی به دِرم ، بر سر بازار
از تاول ناسور تورّم ، بگو امروز
از خوردن مایملک مردم بگو امروز
از درد و غم و رنج و تظلم بگو امروز
از مسلک تحقیر و تزاحم بگو امروز
هرگز نبود خلق بر این رنج ، سزاوار
وقتی که (امید فقرا سطل زباله) ست
در سطل شده خم پی یک مانده نواله ست
بیجا و مکان است و به یک گوشه مچاله ست
یعنی پدرِ بی پدر مُلک ، نخاله ست
تا کی کشد این طفل وطن ، از پدر آزار؟
از (ساقی) و از ساغر و از میکده گفتن
از عشق ، سخن گفتن و از درد نگفتن
خرمهره ، به جای گهر عاطفه سفتن
هرگز نبود لایق تکرار و شنفتن
بیدار شو بیدار شو بیدار شو بیدار
سید محمدرضا شمس (ساقی)
(ای کاش.)
کاش میشد گرهِْ خلق خدا بگشایند
یا در عیش ، به روی فقرا بگشایند
کاش ارباب حقیقت ز سراپردهٔ غیب
پرده از چهره ی ارباب ریا بگشایند
شاید آندم که گشودند نقاب از رخ خلق
پردهای هم ز روی ما و شما بگشایند
دارم امّید ــ مبادا به تعرض گوییم :
که چرا پرده ز رخسارهٔ ما بگشایند؟
کاشکی هاتف غیبی بدهد مژدهٔ وصل
تا همه دیده بر آن ماه_لقا بگشایند
اگر آن یوسف گمگشته ، ز ره باز آید
چشم یعقوب وشان را به شفا بگشایند
آن جماعت که ز تزویر و ریا بیزارند
گره از کار تمام ضعفا بگشایند
گرچه عمریست که وابستهٔ دنیاست بشر
عاقبت بند تعلّق ، ز قضا بگشایند
این جهان گذران را بگذاریم و رویم
تا که دروازه ی دنیای بقا بگشایند
یادم آمد ز شهیدان منا و عرفات ــ
که در آن فاجعه میشد که فضا بگشایند؟
وحدت خلق اگر ریشه ی اسلامی داشت
میشد آنگاه که : درها ز قفا بگشایند
وایاز آن لحظه که حجاج گرفتار جفا
سعیشان بود که درهای منا بگشایند
تا که شاید ز چنان معرکه جان در ببرند
کاش میشد ز منا تا به صفا بگشایند
نشد آنگونه و ایکاش! درین دار فنا
درب دوزخ به روی اهل جفا بگشایند
(ساقیا) گیج و خماریم و خراب افتادیم
"بوَد آیا که در میکده ها بگشایند"
1394/10/26
(ناز تماشا)
سیرتگریم و صورت زیبا نمیکشیم
روشن_دلیم و نازِ تماشا نمیکشیم
شرح و بیان عشق ، بُوَد در نهاد ما.
ما درد عشق وامق و عذرا نمیکشیم
دیوانه ى محبّت یاریم ما ، ولی.
مجنون نِهایم و منّتِ لیلا نمیکشیم
غربالِ معصیت ؛ به جوانی نمودہ ایم
دل را به سمت و سوی تمنّا نمیکشیم
یوسف خصال ، شهرهٔ شهریم چونکه ما
چشم طمع ، به سوی زلیخا نمیکشیم
کشفِ نظام و خِلقت هستی بُوَد محال
بیهودہ ، رنجِ کشف معمّا نمیکشیم
وقت سخن ، سخن به گزافه نگفتهایم
از نقش خویش پرده به رؤیا نمیکشیم
امروز ، شاکریم ز روزی و لطفِ حق
آهی ، برای روزی فردا نمیکشیم
یک سینه آتشیم چو آتشفشان ز عشق
رنج قبس ، به وادی سینا نمیکشیم
قرآن و مسجد است کتاب و مُقام ما
خود را بسوی دیر و کلیسا نمیکشیم
چون زندهایم با دم مولایمان علی
دست نیاز سوی مسیحا نمیکشیم
باشد نژاد ما چو ز گارِ مصطفیٰ (ص)
پا ، پس ز باغ عترت طاها نمیکشیم
اهل ولایتیم و ولایت ؛ سرشت ماست
دستِ طلب ، ز درگه مولا نمیکشیم
جان را به راہ دوست ، فدا میکنیم ما
حتیٰ نفس ، به کوری اعدا نمیکشیم
نظم سخن چو نغز و دلآرا و دلکش است
دست از نظام شعر ِ مُقفّا نمیکشیم
آگه ز حد و حصر و حریمیم چون که ما
هرگز ز فرش خویش برون پا نمیکشیم
آیینه دار ِ مهر و وفا و محبّت ایم .
بر دیدہ ، نقش اهل جفا را نمیکشیم
خاک وطن ، به گوهر دنیا نمیدهیم
حسرت ، برای خاک اروپا نمیکشیم
با بال ِ دل ، به سینه ی آفاق پر زنیم
خود را به سمت لانهٔ عنقا نمیکشیم
سایه_نشین دولت فقر و قناعتیم
منّت ز منعمان به تقاضا نمیکشیم
مصراع نغز دوست به یاد آمدم که گفت:
دریا دلیم و منّت دریا نمیکشیم»
مست عنایت و می (ساقی) کوثریم
منّت ز جام باده و صهبا نمیکشیم
(شکیبِ جان)
غزال چشم تو ای دوست چون کُشد ما را
چگونه دل نبَرد، دلبران رعنا را ؟
به یک کرشمه دلی را اسیر خود داری
ایاز و لیلی و شیرین و ویس و عَذرا را
به چاہ عشق، کِشی یوسف پیمبر را
که زیر پا نهد از عاشقی، زلیخا را
غبار کوی تو چون مردہ زندہ میسازد
چه حاجت است به عالم، دم مسیحا را ؟
به جمکران ظهورت، نهاده ام دل را
کجا نیاز، به دیر است، یا کلیسا را ؟
به کشف یار ندارد نظر به وادی طور
اگر که جلوہ نمایی به نظرہ، موسا را
رسد به پای تو گر دست انتظار امشب
دهم به شوق جمالت! تن و سر و پا را
به تشت عشق، بِبُرّند اگر سرم هرگز
غمم مباد و کنم اقتدای، یحیا را
شرار فتنهٔ سودابه را به جان بخرم
سیاوشانه بسوزند اگر مرا ـ یارا
به رهن مِی، دهم این خرقهٔ ریا امشب
که هیچ خردہ نگیرند شیخ صنعا را
بلند پایه تر از وهمی و خیالستی
که بالِ اوج، بگیری ز عقل و عنقا را
معادلات جهان، سخت میشود هر دم
بیا و یکشبه خود حل کن این معما را
بیا و بر منِ شوریده دل ، نگاهی کن!
که وقت، تنگ و نشاید طلوع فردا را
اگر به ماہِ جمالت! نگاه من افتد ـ
ز شعشعات نگاهت شوم جهان آرا
به انتظار نشینم چو جمعه های دگر
خدا کند که بیایی به رسم دیدارا
مپوش ماہِ جمالت به طبلهٔ گیسو
بزن کنار ، دگر پردہ ی چلیپا را
(دلم قرار نمیگیرد از فغان ، بیتو)
شکیبِ جان! نظری، جانِ ناشکیبا را
به حجله گاہ وصالت نشسته ام یک عمر
بزن به چنگ ترنّم، نُتِ نکیسا را
زمانه تلخی هجرت! از آن به کامم ریخت
که عرضه مختصر افتادہ این تقاضا را
اگرچه هست تقاضا به طمطراق وصال
ولی به گوش کرامت، شنو تمنا را
نفس شمار به پیچاک انتظار توییم
بیا که جان به لب آمد قلوب شیدا را
مجالِ از تو نوشتن اگرچه بسیار است
ولی بس است همین واژہ های گویا را
قلندرانه سرودم گر این غزل امشب
تو هم به رسم سلیمان، نظر نما ما را
قصیده وار اگر این غزل به شعر نشست
به وصف تو طلبد ، بلکه مثنوی ها را
به کوی میکدہ، آوارہایم و سرگردان
بریز (ساقی) میخانه! جام مینا را
سید محمدرضا شمس (ساقی)
(صانع ازلی)
طلوع چهرہ ی خورشید از نگاہِ خداست
که هر کران جهان با حضور او زیباست
اگر چه هست بدون مکان و ناپیدا
به چشم دل چو ببینی به هر مکان پیداست
به چشم عاطفه دیدم عیان ، عنایت او
به وقت معجزهها تا همیشه بی همتاست
خوشا به حال کسی که به چشم جان دیدش
بدا به حال کسی که ندید و نابیناست
الا که دم زنی از غیر او به اوج غرور
به خویش بنگر و دریاب! بی خدا تنهاست
اگر چه هست خدا بی نیازِ باور ما
بوَد رحیم و ز رحمانیت همیشه رضاست
تمام خلقت هستی بوَد ز حکمت او.
که بازگشت همه عاقبت بر آن درگاست
نماند و نیست کسی تا ابد درین دنیا
که ذات اقدس او زندہ است و نامیراست
کدام صنع جهان را از او نمی دانی؟
که صانع ازلی بودہ اَست و پابرجاست
کدام فعل؟ که بی فاعل است ای غافل!
کدام صدر که بی صادر است و بی صدرا ست؟
معادلات جهان سر به سر ز حکمت اوست
وگرنه هر چه جز او هست پوچ و بی معناست
مکاشفان جهان عاجز از بیان کشوف
که درکِ راز جهان ، با هزارها امّاست
ز عقل عاجز ما درک حق محالات است
که پشّه را طَیَران، کِی به منزل عنقاست؟
بخوان تو اَشهَدُ اَنْ لٰا اِلٰه و بگذر از آن
که ظرفِ عقل، کجا همتراز با دریاست؟
بکوش! در رہِ عشق و مپیچ در رہِ هیچ
که ذکر و مقصد مجنون به لب فقط لیلاست
ببال بر حق و بر غیر او مبال که هیچ
به قدر تو نفزاید که هرچه هست تباست
اگر ز عمر سپنجی نگشتهای آگه؟
مبند دل به زمانه که عمر ما کوتاست
وگر که دانی و بیراهه میروی، زنهار !
که کورہ راہ تو بن بست و آہ و واویلاست
به هوش باش و غنیمت شمار، این امروز
که لحظههای تغافل ، پیامد فرداست
بیا به میکده ی عشق و رستگاری جوی
بگیر ، از کف (ساقی) مِیی که روح افزاست
()
روزگاری گشته امروزہ که در هر کار
گشته از ی بیت المال، صاحبکار
در میان کوچه و پس کوچه بینی در عیان
از سرِ کوچه گرفته تا سرِ بازار ،
در گذشته ها بودند پنهان از نگاہ
این زمان بینی به چشم خویش در انظار
ظالم و مظلوم و قاتل و مقتول
دادگاہ و قاضی و محکومِ پای دار
موش و گربه و میش و گرگ
هم شغال و روبَه و هم لاشه ی مُردار
پیر و میر و دلخوش و دلگیر
غصه دار و سرخوش و پیر خِردکردار
وایِ من! هر کس که میبینم درین عصر فریب
از فقیه و شیخ شهر و صاحبِ دستار
وزن و مقدار درستی ، ذرّہ و مثقال شد
در عوض هر گوشهٔ کشور بُوَد خروار
پول نفت و گاز و برق و عمر ملّت شد تباہ
کس نمیگوید چرا ؟ زیرا بود قهّار
جملگی با هم برادر یا که خواهر یا رفیق
هم برادر و خواهر و هم دلدار
گرچه کاسب را حبیب الله گویند ، از قضا
چون همه ند او هم گشته از اجبار
از محصّل تا معلّم ، در وادی علم
اهل دانش و جاهل و دانشیار
در میان شاعران هم هست جمعی نوسخن
فاقد از علمِ بیان ، در معنی و گفتار
سینما و سینماگر ، اما بیش از آن.
هم خبرسازان و هم گوینده ی اخبار
ورزش کشور خصوصاً فوتبال و عِدّهاش
با تمام تیم ها ، در عرصه ی پیکار
هم دنبالِ ِ اختلاس و هاست
پاسبان در خوابِ خوش امّا بوَد بیدار
زآنکه دخل و خرج امروزہ ندارد انطباق
هر مسلمان زادهای حتی شدہ ناچار
ای که خود سردسته ی ان خلق عالمی!
هی مکن در گوش ملّت هست استعمار
شاید استعمار ، نام مستعار هاست
نیک دانستم که جز ی بُوَد مکّار
نه فقط ی در این افراد میگردد تمام
بلکه باشد با تأسف جمله ی دربار
حرفها دارم به دل، امّا ز بیم حبس و حد
میکنم آهسته عنوان، چون بُوَد دیوار
بارالها خود برس بر داد خلق بینوا.
تا نگشته ملت درمانده ی بیکار
شک ندارم (ساقیا) حلاج وار از حرف حق
میکند روزی سرت را عاقبت بر دار ،
سید محمدرضا شمس (ساقی)
(کیمیای معرفت)
روزی که من خواب تو را تعبیر کردم
خود را گرفتار شبی شبگیر کردم
ساز مخالف میزدی و من موافق
قاضی شدم ساز تو را تکفیر کردم
رفتی وضو سازی و خود را وا رهانی
از کفر من ، زیرا تو را دلگیر کردم
عکس تو را دیدم چو ماہ افتادہ در آب
تا میتوانستم ، نگاہ سیر کردم
دستی زدی در آب تا گیری وضویی
با آتش دل ، آب را تبخیر کردم
آهو شدی کردی فرار از پیشم امّا.
با غمزهای صیدت، مثال شیر کردم
دیدی نداری چارہ جز ساز موافق
گفتی که من در کار دل تقصیر کردم
امّا رهایت کردم از بند وجودم
هر چند آتش در دلم تکثیر کردم
رفتی ولی باز آمدی با شوق بسیار
به به عجب در قلب تو تأثیر کردم
آن دل که آهن بود را در شعلهٔ عشق
با کیمیای معرفت ، اکسیر کردم
بیخود شدم از خود تو را دیدم کنارم
دستانِ دل، بر گردنت زنجیر کردم
قلبی که شد روزی شکسته از غم تو
امروز در آغوش تو ، تعمیر کردم
دانستم آخر میشوی پابند این دل
روزی که من خواب تو را تعبیر کردم
(ساقی) به هر حیله به دل رہ کی توان برد؟
من عشق را در این غزل، تقریر کردم
درباره این سایت