(شکیبِ جان)
غزال چشم تو ای دوست چون کُشد ما را
چگونه دل نبَرد، دلبران رعنا را ؟
به یک کرشمه دلی را اسیر خود داری
ایاز و لیلی و شیرین و ویس و عَذرا را
به چاہ عشق، کِشی یوسف پیمبر را
که زیر پا نهد از عاشقی، زلیخا را
غبار کوی تو چون مردہ زندہ میسازد
چه حاجت است به عالم، دم مسیحا را ؟
به جمکران ظهورت، نهاده ام دل را
کجا نیاز، به دیر است، یا کلیسا را ؟
به کشف یار ندارد نظر به وادی طور
اگر که جلوہ نمایی به نظرہ، موسا را
رسد به پای تو گر دست انتظار امشب
دهم به شوق جمالت! تن و سر و پا را
به تشت عشق، بِبُرّند اگر سرم هرگز
غمم مباد و کنم اقتدای، یحیا را
شرار فتنهٔ سودابه را به جان بخرم
سیاوشانه بسوزند اگر مرا ـ یارا
به رهن مِی، دهم این خرقهٔ ریا امشب
که هیچ خردہ نگیرند شیخ صنعا را
بلند پایه تر از وهمی و خیالستی
که بالِ اوج، بگیری ز عقل و عنقا را
معادلات جهان، سخت میشود هر دم
بیا و یکشبه خود حل کن این معما را
بیا و بر منِ شوریده دل ، نگاهی کن!
که وقت، تنگ و نشاید طلوع فردا را
اگر به ماہِ جمالت! نگاه من افتد ـ
ز شعشعات نگاهت شوم جهان آرا
به انتظار نشینم چو جمعه های دگر
خدا کند که بیایی به رسم دیدارا
مپوش ماہِ جمالت به طبلهٔ گیسو
بزن کنار ، دگر پردہ ی چلیپا را
(دلم قرار نمیگیرد از فغان ، بیتو)
شکیبِ جان! نظری، جانِ ناشکیبا را
به حجله گاہ وصالت نشسته ام یک عمر
بزن به چنگ ترنّم، نُتِ نکیسا را
زمانه تلخی هجرت! از آن به کامم ریخت
که عرضه مختصر افتادہ این تقاضا را
اگرچه هست تقاضا به طمطراق وصال
ولی به گوش کرامت، شنو تمنا را
نفس شمار به پیچاک انتظار توییم
بیا که جان به لب آمد قلوب شیدا را
مجالِ از تو نوشتن اگرچه بسیار است
ولی بس است همین واژہ های گویا را
قلندرانه سرودم گر این غزل امشب
تو هم به رسم سلیمان، نظر نما ما را
قصیده وار اگر این غزل به شعر نشست
به وصف تو طلبد ، بلکه مثنوی ها را
به کوی میکدہ، آوارہایم و سرگردان
بریز (ساقی) میخانه! جام مینا را
سید محمدرضا شمس (ساقی)
درباره این سایت